چمدان هایم را بسته بودم..................
رهسپار سفری بودم دور و دراز................
آینده ای مبهم............
صدای زنگ آمد..............
راننده ی تاکسی بود.................
این به معنی آن بود که باید خانه ی قدیمیمان را
جایی که از کودکی در آن بزرگ شده بودم،ترک می گفتم............
برای آخرین بار به خانه ام نگریستم.............
صد ها و شاید هزاران خاطره از آن داشتم..................
تمامی این خاطرات به سرعت از برابر دیدگانم می گذشتند................
لحظه ی خداحافظی و جدایی فرارسیده بود.................
در حالی که از خانه ام دور می شدم................
با چشمانی اشکبار به آن بدرود گفتم................
اکنون زمان آن بود که به آینده ام بیاندیشم .................
اکنون زمان آن بود که دوباره آغاز کنم....................
سلام
از دیدار شما خیلی خوشحال شدم امیدوارم لحظات خوشی داشته باشید و سفرتان به سلامت باشد
اندیشه جان بادرودی گرم
نوشته ات زیباست.....
گاهی باید خاطره هارا جاگذاست
ودورشد
اگرچه تا همیشه باما هستند
برای تو دوست نازنینم بهترین آرزوهارادارم
در این شهر دود گرفته غم زده خانه برای من تنها کوهای اطرافش هستنذد که شاید روزی دلتنگم کنند