جدایی.....................................................اندیشه

چمدان هایم را بسته بودم..................

رهسپار سفری بودم دور و دراز................

آینده ای مبهم............

صدای زنگ آمد..............

راننده ی تاکسی بود.................

این به معنی آن بود که باید خانه ی قدیمیمان را

جایی که از کودکی در آن بزرگ شده بودم،ترک می گفتم............

برای آخرین بار به خانه ام نگریستم.............

صد ها و شاید هزاران خاطره از آن داشتم..................

تمامی این خاطرات به سرعت از برابر دیدگانم می گذشتند................

لحظه ی خداحافظی و جدایی فرارسیده بود.................

در حالی که از خانه ام دور می شدم................

با چشمانی اشکبار به آن بدرود گفتم................

اکنون زمان آن بود که به آینده ام بیاندیشم .................

اکنون زمان آن بود که دوباره آغاز کنم....................

 

نظرات 3 + ارسال نظر
امیر پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:20 ق.ظ http://amirdi.blogfa.com

سلام
از دیدار شما خیلی خوشحال شدم امیدوارم لحظات خوشی داشته باشید و سفرتان به سلامت باشد

آخرین ترانه ی باران پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:05 ب.ظ http://tabar.blogsky.com

اندیشه جان بادرودی گرم

نوشته ات زیباست.....
گاهی باید خاطره هارا جاگذاست
ودورشد
اگرچه تا همیشه باما هستند

برای تو دوست نازنینم بهترین آرزوهارادارم

دارکوب پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:37 ب.ظ http://baghemakhfi.blogfa.com

در این شهر دود گرفته غم زده خانه برای من تنها کوهای اطرافش هستنذد که شاید روزی دلتنگم کنند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد