داستان یک ملت

 

روزی روزگاری عده ای مهاجر پای خود را در منطقه ای بسیار بزرگ٬ سرسبز و زیبا

گذاشتند٬در این منطقه سکنی گزیدند و با هوش مضاعف و پشتکار کم نظیر توانستند

یکی از بزرگترین تمدن ها را به وجود اّورند.

پادشاهی عادل داشتند که جهانیان در اّرزوی چنین شاهی بودند که بر اّنها حکومت کند.

هر روز که می گذشت بر شکوه و قدرت این امپراطوری افزوده می شد.

دشمنان وحشی و خونخوار که بویی از اّدمیت نبرده بودند و راهزنی و کشتار از سنت

های دیرینه ی اّنان بود از روی حسادت و احساس کمبود نسبت به این کشور با توطئه و

دسیسه پایه های حکومت را سست کرده و باعث بی اعتمادی مردم به حاکم شدند و

در فرصتی مناسب به این کشور حمله برده و به قتل و تاراج مردم این کشور پرداختند٬

کتابخانه های این کشور که حاصل سالها مطالعه و تحقیق بود اّتش زدند و نوامیس مردم

را مورد اّزار و اذیت قرار دادند.

چنان زخمی بر پیکره این کشور وارد شد که هرگز التیام نیافت و ...

 

نظرات 4 + ارسال نظر
بانوی ماه پنج‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:18 ب.ظ http://banooyemah.blogsky.com

سلام موفق باشی

وصال(درد دل عاشق و معشوق) جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:33 ق.ظ http://gonjishk.blogsky.com/

سلام
مر سی سر زدین

تنها تو می توانی که آرامش را در اندرون خویش سکنی دهی

میعاد شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:30 ب.ظ http://www.winter06.blogfa.com

سلام مرسی که سر زدین منم با تبادل لینک موافقم

بنفشه یکشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:39 ب.ظ http://banafsheh192.blogfa.com/

نمیدونی چه احساس خوبی بهت دارم و خوشحال از اینکه به زودی دیدار ها تازه میشود.دوستت دارم بی بهانه و خوشحالم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد