دستهای فراوان....................... اندیشه

قطره ی باران

نمی برخاک و جلوه ای برگلبرگ

وهیچ...........

باران........ فشرده قطره های زلال است

دست من........ قطره........ ودست تو نیز

ما می توانیم در هم فشرده شویم

برویانیم و سبز کنیم

خاک تشنه چشم براه باران است.

دست............. قطره.......... دستها.......... باران

ماغ دستهای فراوانیم...

قطره های جدا ازهم......... باران شویم.......... باران

 

 

شکوفه گیلاس......................... اندیشه

درهربهار...

درچشم انداز خانه ام

درخت گیلاس پیر.... به بار شکوفه می نشیند

و سرشارشکوفه های بنفش....

نگاهش می کنم... چه مشتاق

میل باروری دارد......

ولی کوتاه زمانی دیگر

بادی ونسیمی همه شکوفه هارابر

گستره زمین می فرش می کند.........

وچه زیباست تلاش درخت کهنی  که بی خسته  و پرامیدهرسال

به شکوفه می نشیند بی آنکه نگین گیلاس براندام خود حس کند ...!

درخت پیر ماه وسال است.... اما... قلبش

سایه اش....... شکوفه اش......... نشان دهنده هم چنان زنده بودن او......

چقدر بهاررا و...زیبایی شکوفه گیلاس را دوست دارم....

من....... آن درخت  کهن سالم  و تو....... شکوفه گیلاس

هماره بشکوف برتن این درخت پیر..... ......... ای زیباترین شکوفه ممکن

باز باران با ترانه........................................اندیشه

می  بارد....................

قطره قطره...................

نم نم.....................

گل را می نوازد زمین را سیراب می کند...................

وقتی می بارد گویی دلم را می شوید...............

می اندیشم .....................

به باران................

به تگرگ...............

من هم به مانند برگ گل،برگ درخت،زمین خشک دوستش می دارم....................

شاید حتی بیشتر از آنها!

دوست دارم..................

گوش سپردن به باران را..................

حس کردن باران را...................

سردی قطراتش آزار دهنده نیست بلکه تسکین دهنده.................

مرا به دنیایی دیگر می برد....................

دنیایی که در آن از وحشیگری و خشونت وجنگ... اثری نیست......................

دنیایی که سراسر آرامش است...............

باز باران با ترانه...........

 

 

 

به او می نگرم.............................................اندیشه

به او می نگرم..........

 به چشم های نافذش............

به قامت سرو مانندش.............

به کمان ابروانش...........

غرور وجودم را فرا می گیرد..............

چند سال پیش را با یاد می آورم..........

زمانی که چهار دست و پا راه می رفت و چند واژه ی تازه را که باد گرفته بود

تکرار می کرد.........

مثل باد گذشت...........

غرق در این اندیشه ها گرمی دستانی را بر شانه هایم احساس می کنم.................

احساس می کنم که می توانم به آن دست ها اعتماد کنم.................

برمی گردم و اورا می بینم که لبخند می زند.........

در پناه او احساس آرامش می کنم...........

حال من به او وابسته ام.........