نیاز......................................................اندیشه

 دستم بگیر تا گرمی آرام بخش تو را احساس کنم............

 اشک هایم را پاک کن .........

 همچو چتری از من در برابر تگرگ نامهربانی ها محافظت کن........

 سنگینی سر مرا بر روی شانه های خود بپذیر............

 مرا دریاب...........

 تو را می خواهم...........

 به تو نیاز دارم............

 به عشقت...........

 به محبتت............

 موهایم را بنواز............

 مرا ببوس...........

جدایی.....................................................اندیشه

چمدان هایم را بسته بودم..................

رهسپار سفری بودم دور و دراز................

آینده ای مبهم............

صدای زنگ آمد..............

راننده ی تاکسی بود.................

این به معنی آن بود که باید خانه ی قدیمیمان را

جایی که از کودکی در آن بزرگ شده بودم،ترک می گفتم............

برای آخرین بار به خانه ام نگریستم.............

صد ها و شاید هزاران خاطره از آن داشتم..................

تمامی این خاطرات به سرعت از برابر دیدگانم می گذشتند................

لحظه ی خداحافظی و جدایی فرارسیده بود.................

در حالی که از خانه ام دور می شدم................

با چشمانی اشکبار به آن بدرود گفتم................

اکنون زمان آن بود که به آینده ام بیاندیشم .................

اکنون زمان آن بود که دوباره آغاز کنم....................

 

دوست میدارم...............................................اندیشه

دوست میدارم..........

دوست میدارم صدای خش خش برگ های مرده ی درختان.........

دوست میدارم شبنمی که برگ را می نوازد..........

دوست میدارم ...........

درخشش خورشید را.....

نرمی ابر ها........

تابندگی ماه را.......

رقص بید مجنون در باد را........

نغمه ی پرندگان را.........

دوست میدارم.........

کوه ها را رود ها را دریا هارا.............

باران را............

برف را............

همه ی طبیعت را دوست میدارم..........

دوست میدارم نگاه های پر مهر را..........

عشق را دوست میدارم...............

بخشش را دوست میدارم..........

 

انسان...............................سیاوش کسرایی(با اندکی تلخیص)

پایان گرفت دوری و اینک من..........

با نام مهر به سخن باز می کنم..........

از دوست داشتن آغاز می کنم..........

انگار آسمان و زمین جفت می شوند..........

انگار می برندم با سقف آسمان..........

در دشتهای سبز فلک چشم آفتاب..........

 گردیده رهنما..........

 در قصر نیلگون فانوس..........

 ماهتاب افکنده شعله ها..........

با بالهای عشق..........

پرواز می کنم..........

با من ستارگان همه پرواز می کنند..........

دستم پر از ستاره و چشمم پر از نگاه..........

آغوش می گشایم..........

دوشیزگان ابر به من ناز می کنند..........