لذت توام با کسب تجربه!

۱.خیلی سخته که هم زندگی کنی هم بفهمی چطوری زندگی کنی تا هم لذت ببری و هم تجربه کسب کنی و به اصطلاح نه سیخ بسوزه نه کباب! 

همیشه خیلی دوست داشتم و دارم که یه تراز رو بین این دو مسئله حفظ کنم ولی گاهی اوقات تراز به هم می خوره.یه وقت اینقدر غرق لذت بردن می شم که هیچی دیگه نمی فهمم یه وقتم از روی حرص اینقدر رو کسب تجربه زوم می کنم که مثلا در آینده دو پله جلو باشم و اشتباه نکنم و بنابراین هیچ لذتی نمی برم. 

 ۲.یه وقتایی هست که خیلی ناراحت هستم و تو فکر میرم.حالا فرض کنید قراره دوروز بعدش یه واقعه ی مهم اتفاق بیوفته.در همین حال یه نفر پیدا میشه و میگه باید از حالت لذت ببری گور بابای اون واقعه! از یه طرف میخوام نسبت به اون واقعه بی تفاوت باشم و  این جمله رو که سلامتی مهمتر از هرچیزه به خودم تلقین کنم از یه طرف یه حس -شاید طمع- بهم میگه پس اون واقعه رو چیکارش میکنی؟همین باعث می شه وضعو خرابتر کنم هم تا اون موقع خودمو اذیت می کنم و از حال لذت نبرم و هم اون واقعه اتفاق میوفته و خراب می کنم . 

 

من که  تو این بیست و چند سال کلی خودمو شناختم هنوز وقتی به یه بعد جدید از شخصیتم می رسم احساس ضعف می کنم گرچه شناخت خودمو بهترین راه برای شناخت جهان اطراف می دونم ولی راهی رو که برای شناخت این بعد جدید انتخاب می کنم معمولا فاکتور لذت رو نداره! 

 

 

 

 

 عکاس: کوین کارتر 

برنده ی جایزه ی پولیتزه ۱۹۹۴

ستاره

منم مثل خیلی های دیگه یه ستاره تو آسمون داشتم. 

 

این یکی از همه درخشان تر بود حتی رنگشم فرق می کرد. 

 

خیلی وقتا می رفتم لب پنجره با اون درددل می کردم. 

 

هرچی تو دلم بود باهاش درمیون می ذاشتم.همه ی رازامو بهش گفته بودم. 

 

خیلی بهش عادت کرده بودم کم کم هرشب کارم این شده بود که یه ساعت بهش زل بزنم و باهاش صحبت کنم. 

 

گاهی وقتا واسش گریه می کردم.آرزو می کردم که ایکاش اینقدر نزدیکم بود تا تو گرماش غرق شم ببوسمش و هرشب کنارم باشه تا اینکه...  

 

 

 

چند شبی بود که نمی دیدمش. 

 

احساس می کردم آسمون خالی شده... کم نور تر از همیشه شده... 

 

خیلی شکسته  شده بودم دیگه به خودم قبولونده بودم که منو ول کرده و رفته ستاره ی یکی دیگه شده. 

 

بعد از چند شب یه خبر از تلویزیون شنیدم... 

 

یک ماهواره به دلیل نقص فنی منهدم شد... 

 

    

صحبت......................................مولانا

آنها که به سر در طلب کعبه دویدند 

 

چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند 

 

رفتند... 

 

رفتند که بینند در آن خانه خدا را 

 

بسیار بجستند...خدا را ندیدند 

  

چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف 

  

ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند 

  

کی خانه پرستان چه پرستید گل و سنگ... 

 

آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند...