بازگشت همه به سوی ((او))ست!!

بار ها این جمله را بر روی آگهی های ترحیم دیده ایم.

ولی پرسش اینست که مگر ما از او جدا بوده ایم که به سوی او بازگردیم؟

مگر ما در لحظاتی که در گرداب سختی ها در حال دست و پا زدن بوده ایم او را در خود حس ننموده ایم؟

مگر او همیشه به مانند دوستی مهربان با ما نبوده است؟

او کیست؟

چرا لحظه ای نمی اندیشیم؟

او در درون ماست و او را در آسمان ها می جوییم.

به کودکانمان می آموزیم که اگر بندگی اورا نکنند خشم او شامل حالش

خواهد شد.ذات پاک آن ها را باآموختن دروغ٬حسادت ونفرت تباه می

کنیم و به او می آموزیم که حقیقت همین است که ما می گوییم و نه

چیز دیگر. 

به راستی چرا وفادار ترین و مهربان ترین دوست خود را صاخب و مالک خود می پنداریم؟دوستی که بارها به خاطر ندانم کاری های خود  رهایش کرده ایم و در هنگام نیاز دوباره او را طلبیده ایم.

در ذهنمان از او سیمایی خشن و کینه توز ساخته ایم.

بیایید گفته های دیگران را کنار بگذاریم و برای لحظه ای هم که شده اندیشه های دیکته شده را رها کنیم... 

خسته ام

خسته ام...

سحر را با تشویش آغاز کردن..........

از طلوع آفتاب نالیدن..............

نگاه های سرزنش آمیز را خریداری کردن.................

به قلب خود ستم روا داشتن...............

خود را محکوم کردن................

عشق را در خود سرکوب کردن..............

خسته ام...

 

زندگی٬عشق...

زندگی به وسعت یک نگاه است و به تلاطم یک لبخند....

 

زندگی احساس پروانه است در دشت شقایق....

 

زندگی شاخه گلی است در دست کودکی....

 

زندگی بوسه ای است بر لبهای زمان....

 

زندگی قطره ی شبنم است بر نوک گل های احساس....

 

عشق نگاه ساده ی یک دختر روستاییست....

 

زمان طلوع ذهن است در امتداد هستی و مکان مظهر احساس است بر بستر آن.....

 

زندگی فریاد آزادی است در سیاهچال حقیقت......

 

حقیقت پرواز بر فراز واقعیت است.......

 

عشق عطر گل یاس است در کوچه باغ های معرفت.....

 

محبت الفبای عشق است و عشق الفبای دوست داشتن.......

 

زندگی باز شدن پنجره هاست ........

 

ساده باشیم........

 

صاف باشیم.......

 

آبی باشیم........

 

نگاشته ای از دوست گرانقدرم آریانا خرد 

 

در آغوش نور

خود را می کاوم.....

 

نه از روی تردید بلکه از روی کنجکاوی......

 

به پشت سر می نگرم.اثری از راه گل آلود و باتلاق های حاشیه ی آن که بار ها

 

زندگیم را به خطر انداخته بود نمی یابم.در عوض در افق نوری را می بینم که آغوش خود

 

را به سوی من گشوده است و انتظار مرا می کشد.

 

اکنون یک چیز به همراه خود دارم و آن تجربیات گرانبهای گذشته است. 

 

راه بسی دراز  است و  راه های گل آلود بسیار نیز......