راز زندگی

باد به نزد دزخت آمد و راز زندگی را ازو پرسید.....

درخت پاسخ گفت: از من نپرس که گاه زنده ام و گاه مرده......

به سراغ ابر رفت٬ او را نوازش کرد و سوال خود را پرسید......

ابر پاسخ گفت :‌از من نپرس که خود نمی دانم مبدا و مقصدم کجاست.....

تا شب صبر کرد تا سوال را از ماه بپرسد ولی ماه مانند خیلی اوقات دیگر بدقولی کرد و آن شب

نیامد.

صبحگاه به نزد خورشید رفت ولی از شدت گرما نمی شد به او نزدیک شد......

سردرگم و بی مقصد در حال حرکت بود  که به رود رسید......

با نومیدی سوال خویش را از رود پرسید و رود پاسخ داد:

راز زندگی در این است  که مانند درخت قانع باشی مانند ابر از خود ببخشی مانند خورشید گرم و

صمیمی باشی و مانند رود  شاداب و سرشار از نیرو به سوی اهداف خویش پیش بروی.

داستان یک ملت

 

روزی روزگاری عده ای مهاجر پای خود را در منطقه ای بسیار بزرگ٬ سرسبز و زیبا

گذاشتند٬در این منطقه سکنی گزیدند و با هوش مضاعف و پشتکار کم نظیر توانستند

یکی از بزرگترین تمدن ها را به وجود اّورند.

پادشاهی عادل داشتند که جهانیان در اّرزوی چنین شاهی بودند که بر اّنها حکومت کند.

هر روز که می گذشت بر شکوه و قدرت این امپراطوری افزوده می شد.

دشمنان وحشی و خونخوار که بویی از اّدمیت نبرده بودند و راهزنی و کشتار از سنت

های دیرینه ی اّنان بود از روی حسادت و احساس کمبود نسبت به این کشور با توطئه و

دسیسه پایه های حکومت را سست کرده و باعث بی اعتمادی مردم به حاکم شدند و

در فرصتی مناسب به این کشور حمله برده و به قتل و تاراج مردم این کشور پرداختند٬

کتابخانه های این کشور که حاصل سالها مطالعه و تحقیق بود اّتش زدند و نوامیس مردم

را مورد اّزار و اذیت قرار دادند.

چنان زخمی بر پیکره این کشور وارد شد که هرگز التیام نیافت و ...

 

کوتاه اما خواندنی...

ـ بدانیم که عشق به خداوند بالاترین عشق است و عشق به خداوند حاصل عشق به خود است

ـ هدف زندگی حرکت در سیر کمال است.

ـ زندگی یعنی زنده بودن و برای زنده بودن شرایط را مهیا کردن.

ـ معاد در وجدان شکل می گیرد و انسان بایستی پاسخگوی وجدان خویش باشد.