چمدان هایم را بسته بودم..................
رهسپار سفری بودم دور و دراز................
آینده ای مبهم............
صدای زنگ آمد..............
راننده ی تاکسی بود.................
این به معنی آن بود که باید خانه ی قدیمیمان را
جایی که از کودکی در آن بزرگ شده بودم،ترک می گفتم............
برای آخرین بار به خانه ام نگریستم.............
صد ها و شاید هزاران خاطره از آن داشتم..................
تمامی این خاطرات به سرعت از برابر دیدگانم می گذشتند................
لحظه ی خداحافظی و جدایی فرارسیده بود.................
در حالی که از خانه ام دور می شدم................
با چشمانی اشکبار به آن بدرود گفتم................
اکنون زمان آن بود که به آینده ام بیاندیشم .................
اکنون زمان آن بود که دوباره آغاز کنم....................
|