به او می نگرم.............................................اندیشه

به او می نگرم..........

 به چشم های نافذش............

به قامت سرو مانندش.............

به کمان ابروانش...........

غرور وجودم را فرا می گیرد..............

چند سال پیش را با یاد می آورم..........

زمانی که چهار دست و پا راه می رفت و چند واژه ی تازه را که باد گرفته بود

تکرار می کرد.........

مثل باد گذشت...........

غرق در این اندیشه ها گرمی دستانی را بر شانه هایم احساس می کنم.................

احساس می کنم که می توانم به آن دست ها اعتماد کنم.................

برمی گردم و اورا می بینم که لبخند می زند.........

در پناه او احساس آرامش می کنم...........

حال من به او وابسته ام.........