داستان یک ملت

 

روزی روزگاری عده ای مهاجر پای خود را در منطقه ای بسیار بزرگ٬ سرسبز و زیبا

گذاشتند٬در این منطقه سکنی گزیدند و با هوش مضاعف و پشتکار کم نظیر توانستند

یکی از بزرگترین تمدن ها را به وجود اّورند.

پادشاهی عادل داشتند که جهانیان در اّرزوی چنین شاهی بودند که بر اّنها حکومت کند.

هر روز که می گذشت بر شکوه و قدرت این امپراطوری افزوده می شد.

دشمنان وحشی و خونخوار که بویی از اّدمیت نبرده بودند و راهزنی و کشتار از سنت

های دیرینه ی اّنان بود از روی حسادت و احساس کمبود نسبت به این کشور با توطئه و

دسیسه پایه های حکومت را سست کرده و باعث بی اعتمادی مردم به حاکم شدند و

در فرصتی مناسب به این کشور حمله برده و به قتل و تاراج مردم این کشور پرداختند٬

کتابخانه های این کشور که حاصل سالها مطالعه و تحقیق بود اّتش زدند و نوامیس مردم

را مورد اّزار و اذیت قرار دادند.

چنان زخمی بر پیکره این کشور وارد شد که هرگز التیام نیافت و ...