ستاره

منم مثل خیلی های دیگه یه ستاره تو آسمون داشتم. 

 

این یکی از همه درخشان تر بود حتی رنگشم فرق می کرد. 

 

خیلی وقتا می رفتم لب پنجره با اون درددل می کردم. 

 

هرچی تو دلم بود باهاش درمیون می ذاشتم.همه ی رازامو بهش گفته بودم. 

 

خیلی بهش عادت کرده بودم کم کم هرشب کارم این شده بود که یه ساعت بهش زل بزنم و باهاش صحبت کنم. 

 

گاهی وقتا واسش گریه می کردم.آرزو می کردم که ایکاش اینقدر نزدیکم بود تا تو گرماش غرق شم ببوسمش و هرشب کنارم باشه تا اینکه...  

 

 

 

چند شبی بود که نمی دیدمش. 

 

احساس می کردم آسمون خالی شده... کم نور تر از همیشه شده... 

 

خیلی شکسته  شده بودم دیگه به خودم قبولونده بودم که منو ول کرده و رفته ستاره ی یکی دیگه شده. 

 

بعد از چند شب یه خبر از تلویزیون شنیدم... 

 

یک ماهواره به دلیل نقص فنی منهدم شد...