باد به نزد دزخت آمد و راز زندگی را ازو پرسید.....
درخت پاسخ گفت: از من نپرس که گاه زنده ام و گاه مرده......
به سراغ ابر رفت٬ او را نوازش کرد و سوال خود را پرسید......
ابر پاسخ گفت :از من نپرس که خود نمی دانم مبدا و مقصدم کجاست.....
تا شب صبر کرد تا سوال را از ماه بپرسد ولی ماه مانند خیلی اوقات دیگر بدقولی کرد و آن شب
نیامد.
صبحگاه به نزد خورشید رفت ولی از شدت گرما نمی شد به او نزدیک شد......
سردرگم و بی مقصد در حال حرکت بود که به رود رسید......
با نومیدی سوال خویش را از رود پرسید و رود پاسخ داد:
راز زندگی در این است که مانند درخت قانع باشی مانند ابر از خود ببخشی مانند خورشید گرم و
صمیمی باشی و مانند رود شاداب و سرشار از نیرو به سوی اهداف خویش پیش بروی.