لذت توام با کسب تجربه!

۱.خیلی سخته که هم زندگی کنی هم بفهمی چطوری زندگی کنی تا هم لذت ببری و هم تجربه کسب کنی و به اصطلاح نه سیخ بسوزه نه کباب! 

همیشه خیلی دوست داشتم و دارم که یه تراز رو بین این دو مسئله حفظ کنم ولی گاهی اوقات تراز به هم می خوره.یه وقت اینقدر غرق لذت بردن می شم که هیچی دیگه نمی فهمم یه وقتم از روی حرص اینقدر رو کسب تجربه زوم می کنم که مثلا در آینده دو پله جلو باشم و اشتباه نکنم و بنابراین هیچ لذتی نمی برم. 

 ۲.یه وقتایی هست که خیلی ناراحت هستم و تو فکر میرم.حالا فرض کنید قراره دوروز بعدش یه واقعه ی مهم اتفاق بیوفته.در همین حال یه نفر پیدا میشه و میگه باید از حالت لذت ببری گور بابای اون واقعه! از یه طرف میخوام نسبت به اون واقعه بی تفاوت باشم و  این جمله رو که سلامتی مهمتر از هرچیزه به خودم تلقین کنم از یه طرف یه حس -شاید طمع- بهم میگه پس اون واقعه رو چیکارش میکنی؟همین باعث می شه وضعو خرابتر کنم هم تا اون موقع خودمو اذیت می کنم و از حال لذت نبرم و هم اون واقعه اتفاق میوفته و خراب می کنم . 

 

من که  تو این بیست و چند سال کلی خودمو شناختم هنوز وقتی به یه بعد جدید از شخصیتم می رسم احساس ضعف می کنم گرچه شناخت خودمو بهترین راه برای شناخت جهان اطراف می دونم ولی راهی رو که برای شناخت این بعد جدید انتخاب می کنم معمولا فاکتور لذت رو نداره! 

زندگی٬عشق...

زندگی به وسعت یک نگاه است و به تلاطم یک لبخند....

 

زندگی احساس پروانه است در دشت شقایق....

 

زندگی شاخه گلی است در دست کودکی....

 

زندگی بوسه ای است بر لبهای زمان....

 

زندگی قطره ی شبنم است بر نوک گل های احساس....

 

عشق نگاه ساده ی یک دختر روستاییست....

 

زمان طلوع ذهن است در امتداد هستی و مکان مظهر احساس است بر بستر آن.....

 

زندگی فریاد آزادی است در سیاهچال حقیقت......

 

حقیقت پرواز بر فراز واقعیت است.......

 

عشق عطر گل یاس است در کوچه باغ های معرفت.....

 

محبت الفبای عشق است و عشق الفبای دوست داشتن.......

 

زندگی باز شدن پنجره هاست ........

 

ساده باشیم........

 

صاف باشیم.......

 

آبی باشیم........

 

نگاشته ای از دوست گرانقدرم آریانا خرد 

 

در آغوش نور

خود را می کاوم.....

 

نه از روی تردید بلکه از روی کنجکاوی......

 

به پشت سر می نگرم.اثری از راه گل آلود و باتلاق های حاشیه ی آن که بار ها

 

زندگیم را به خطر انداخته بود نمی یابم.در عوض در افق نوری را می بینم که آغوش خود

 

را به سوی من گشوده است و انتظار مرا می کشد.

 

اکنون یک چیز به همراه خود دارم و آن تجربیات گرانبهای گذشته است. 

 

راه بسی دراز  است و  راه های گل آلود بسیار نیز......

 

سفر

 

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی...

 

وقتی نوجوان بودم هر روز این شعر را پشت شیشه عقب سرویسمون می دیدم ولی

 

چون خام بودم(البته الان هم پخته نیستم!)٬هیچ وقت معنی اون رو به درستی درک

 

نمی کردم.

 

سفر های بسیار کردم و تجربیات اندکی که از هر سفر کردم کمک های بسیاری تو

 

زندگیم به من کرده.٬محیط متفاوت٬آدم های تا اندازه ای متفاوت٬شرایط متفاوت و

 

اتفاقات تازه.

 

اکنون هر سال که به ایران می یام چند سفر رو در برنامم دارم.وقتی از هوای آلوده

 

تهران و از شلوغی این شهر به هوای سالم تر و آرامش بیشتر وارد می شم خیلی تو

 

روحیم تاثیر می ذاره.انگار چند سال جوون تر می شم!