تشویش............................................سیاوش کسرایی

......سنگین نشسته برف
......غمگین نشسته شب
......اندوه من بدل
......تشویش من به لب
......آتش اگر بمیرد
......آتش اگرکه سایه به صحرا نیفکند
در راه،گرگها،به قافله می زنند باز
......سیمای بی نوایی و بی برگ باغ ها
......بانگ کلاغ ها

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد.....................فروغ فرخزاد

......به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابر ها که فکر های طویلم بودند
......به رشد دردناک سپیدار باغ من که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
......به دسته های کلاغان
......که عطر مزرعه های شبانه را 
برای من هدیه می آوردند
به مادرم که در آیینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
......و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت
......سلامی دوباره خواهم داد
......می آیم می آیم می آیم
......با گیسویم:ادامه ی بو های زیر خاک
......با چشمهایم:تجربه های غلیظ تاریکی
......با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار
......می آیم می آیم می آیم
......و آستانه پر از عشق می شود
ومن در آستانه به آنها که دوست می دارند
......و دختری که هنوز آنجا
......در آستانه ی پر عشق ایستاده
......سلامی دوباره خواهم داد

نغمه ی باران

باران بی امان می بارد.
گویی ابر ها پاره شده اند و هرچه آب در آنهاست به سوی زمین میریزد
.....ترانه ی باران شنیدنیست
......طبیعت می خواند
.....اینقدر با گذشت است که از ستمی که بشر بر او روا می دارد به سادگی آب باران میگذرد
.....باز هم از عشق خود به بشر این فرزند گستاخ سخن می گوید
.....باز هم به باران خود گل این فرزند لطیف را نوازش می کند
......باز هم زمین این پهناور روزی رسان را سیراب می کند
......شنیدن باران به راحتی بارش آن است ولی درک آن اندکی دشوار
پس بشنو از طبیعت که با نغمه ی باران به تو می گوید:
                                   !دوستت دارم